شهیدان زنده اند

شهیدان زنده اند

ناگهان در نماز جمعه شهر
عطر محراب جمکران گل کرد
بغض تو تا شکست بر لب‌ها
ذکر یا صاحب الزمان (عج) گل کرد
***
جان ایران! چه شد که جانت را
جان ناقابلی گمان کردی؟!
آبروی همه مسلمانان
اشک ما را چرا درآوردی؟!
***
جسم تو کامل است، ناقص نیست
می‌دهد عطر یک بغل گل یاس
دستت اما حکایتی دارد...
رَحِمَ اللهُ عَمِی العباس!
بایگانی
۱۸ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۵۴

شهید حسین علم الهدی

 

ما عاقلانه فکر میکنیم و عاشقانه عمل

شهید حسین علم الهدی

 

در کودکی قرآن میخواند با صوت زیبا

و در نوجوانی و جوانی نهج البلاغه را تدریس میکرد

انقلاب:

چهارده ساله بود که شنید یک سیرک مصری آمده اهواز. مسئول سیرک آدم فاسدی بود. فقط برای خنداندن اهوازی ها نیامده بود. حسین همراه چند تا از دوستانش، در ساعت تعطیلی سیرک چادر سیرک را آتش زدند در نتیجه رقاصه های مصری مجبور به فرار شدند!

حسین و دوستانش نامه‌ای را تهیه کردند و مخفیانه به مسؤول سیرک رساندند.در آن نامه نوشته بودند:

«در زمانی که اسرائیل، مردم مظلوم فلسطین را آواره کرده است

و ما باید دست به دست هم بدهیم و

مسلمانان جهان را بیدار کنیم،جای تعجب است که در این شرایط،

شما برای به فساد کشاندن جوانان کشور ما، به ایران آمده‌اید و …» 

دو سال بعد،

درمسیر دسته های سینه زنی عاشورا، میدانی بود که مجسمه شاه در آن نصب شده بود. حسین دلش نمی خواست دور شاه بگردد. مسیر را عوض کرد و بعد از آن، همه هیئت ها پشت سر هم مسیر حرکت خود را تغییر دادند. پلیس عصبانی شده بود و دنبال عامل می گشت.

با همکاری ساواک، سرنخ ها رسید به حسین. در مدرسه دستگیرش کردند.

برای بازجویی، می خواستند خانه حسین را هم بگردند. ریختند توی خانه. حسین فریاد زد: «ما روی این فرش ها نماز می خوانیم، کفش هایتان را دربیاورید.» مأمور ساواک خشکش زده بود. 

حسین را انداختند توی بند نوجوانان بزهکار. صبوری به خرج داد.

چند روز بعد صدای نماز جماعت و تلاوت قرآن از بند، بلند بود.

مأموران حسین را گرفتند زیر مشت و لگد. می گفتند تو به اینها چه کار داشتی؟!

از آن به بعد شکنجه حسین، کار هر روز مأموران شده بود.

یکبار هم نشد که زیر شکنجه، اطلاعات را لو بدهد.

نوجوان شانزده ساله را می نشاندند روی صندلی الکتریکی و یا این‌که از سقف آویزانش می کردند.

 به همراه گروهی از دوستانش یک راهپیمایی بسیار منظم و منسجم را تشکیل داده بودند در حالی که جملاتی از امام حسین (ع) را بر سینه چسبانیده بودند

و حسین با طنین زیبای صدایش آیات قرآن که در وصف جهاد و حمایت از مستضعفین بود را

تلاوت و سپس معنی میکرد .

پس از راهپیمایی حسین دستگیر و روانه زندان می‌شود.

جنگ :

بنی‏ صدر دستور داده بود که باید نیروهای مستقر در هویزه عقب‏ نشینی کنند و به سوسنگرد بیایند. حسین می‏گفت: هویزه در دل دشمن است و ما از اینجا می‏توانیم به عراق ضربه بزنیم. شخصاً با بنی‏ صدر هم صحبت کرده بود. وقتی که دید راه به جایی نمی‏برد، نامه‏ ای به آیت‏ الله خامنه‏ ای نوشت و گفت که تعداد اسلحه‏ های ما از تعداد نیروها هم کمتر است، ولی می‏ مانیم!

شهادت:

چهارم دی ۱۳۵۹ بیست تا سی نفر از جوانان به فرماندهی حسین  

مقابل دشمن تا دندان مسلح ایستادگی کردند. هیچ کس زنده نماند!

حسین خود آخرین کسی بود که در آن واقعه بشهادت رسید.

تنها مظلوم و در محاصره ی تانکهای عراقی

دشمن پلید 

پس از اشغال هویزه توسط مزدوران بعثی شخص صدام جهت بازدید منطقه به محل آمده بود هنگامی که در مقابل پیکرهای به خاک و خون کشیده شده ی ۱۲۰ نفر از بهترین و جان برکف ترین یاران امام و یاوران اسلام قرار می گیرد از شدت خشم دستور می دهد که اجساد را بر زمین بخوابانند و به تانکها فرمان می دهد که از روی این پیکرهای مقدس عبور کنند!

گلزار شهدای هویزه

وصیت کرده بود همانجایی که بدنم به خاک می افتد دفنم کنید همراه با یارانم

از روی قرآنی که نیم سوخته کنار بدنش پیدا شده بود شناسایی شد

همانجا دفن شد همراه با یارانش

مادر شهید 

مادر حسین زن شجاع و نترسی بود بعد از تبعید امام در سال 1342، تلگرافی برای شاه فرستاد: «اگر مسلمانی چرا مرجع تقلید ما را تبعید کرده‏ ای و اگر مسلمان نیستی، بگو ما تکلیف خودمان را بدانیم.» در سال 67 به رحمت ایزدی رفت و بنا به وصیتش در کنار حسین، در هویزه آرام گرفت.

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۱۱/۱۸
لرستانی حیدری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی