شهیدان زنده اند

شهیدان زنده اند

ناگهان در نماز جمعه شهر
عطر محراب جمکران گل کرد
بغض تو تا شکست بر لب‌ها
ذکر یا صاحب الزمان (عج) گل کرد
***
جان ایران! چه شد که جانت را
جان ناقابلی گمان کردی؟!
آبروی همه مسلمانان
اشک ما را چرا درآوردی؟!
***
جسم تو کامل است، ناقص نیست
می‌دهد عطر یک بغل گل یاس
دستت اما حکایتی دارد...
رَحِمَ اللهُ عَمِی العباس!
بایگانی
۲۵ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۵۵

خاطرات شهید همت

که تا پشت کوههای لبنان با من باشد چون بعد از جنگ تازه نوبت آزادسازی قدس است‌.” فکر می‌کردیم شوخی می‌کند اما آینده ثابت کرد که او واقعا چنین می‌خواست‌. در دیماه سال هزار و سیصد و شصت ابراهیم ازدواج کرد‌. همسر او شیرزنی بود از تبار زینبیان‌. زندگی ساده و پر مشقت آنان تنها دو سال و دو ماه به طول انجامید از زبان این بانوی استوار شنیدم که می‌گفت‌: عشق در دانه است و من غواص و دریا میکده سر فرو بردم در اینجا تا کجا سر بر کنم 
عاشقان را گر در آتش می‌پسندد لطف دوست تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم بعد از جاری شدن خطبه عقد به مزار شهدای شهر رفتیم و زیارتی کردیم و بعد راهی سفر شدیم‌. مدتی در پاوه زندگی کردیم و بعد هم بدلیل احساس نیاز به نیروهای رزمنده به جبهه‌های جنوب رفتیم من در دزفول ساکن شدم‌. پس از مدت زیادی گشتن اطاقی برای سکونت پیدا کردیم که محل نگهداری مرغ و جوجه بود‌. تمیز کردن اطاق مدت زیادی طول کشید و بسیار سخت انجام شد‌. فرش و موکت نداشتیم کف اطاق را با دو پتوی سربازی پوشاندم و ملحفه سفیدی را دو لایه کردم و به پشت پنجره آویختم‌. به بازار رفتم و یک قوری با دو استکان و دو بشقاب و دو کاسه خریدم‌. تازه پس از گذشت یک ماه سر و سامان می‌گرفتیم اما مشکل عقربها حل نمی‌شد‌. حدود بیست و پنج عقرب در خانه کشتم‌. بدلیل مشغله زیاد حاج ابراهیم اغلب نیمه‌های شب به خانه می‌آمد و سپیده‌دم از خانه خارج می‌شد‌. شاید در این دو سال ما یک ۲۴ ساعت بطور کامل در کنار هم نبودیم‌. این زندگی ساده که تمام داراییش در صندوق عقب یک ماشین جای می‌گرفت همین قدر کوتاه بود‌. خاطره ۲ سال ۱۳۵۹ بود تاخت و تاز عناصر تجزیه‌طلب و ضد انقلابیون کردستان را ناامن کرده بود ابراهیم دیگر طاقت ماندن نداشت بار سفر بست و رهسپار پاوه شد‌. در بدو ورود از سوی شهید ناصر کاظمی مسوول روابط عمومی سپاه پاوه شده و در کنار شهیدانی چون چمران‌، کاظمی‌، بروجردی و قاضی به مبارزات خود ادامه می‌داد‌. خلوص و صمیمیت آنان به حدی بود که مردم کردستان آنها را از خود می‌دانستند و دوستی عمیقی در بین آنان ایجاد شده بود‌. ناصر کاظمی توفیق حضور یافت و به دیدن معبود شتافت‌. ابراهیم در پست فرماندهی عملیات‌ها به خدمت مشغول و پس از مدتی بدلیل لیاقت و کاردانی که از خود نشان داد به فرماندهی سپاه پاوه برگزیده شد‌. از سال هزار و سیصد و پنجاه و نه تا سال هزار و سیصد و شصت‌، بیست و پنج عملیات موفقیت‌آمیز جهت پاکسازی روستاهای کردستان از ضد انقلاب انجام شد که در طی این عملیاتها درگیری‌هایی نیز با دشمن بعثی بوقوع پیوست‌. خاطره ۳ محمدابراهیم تحصیلات خود را در شهرضا و اصفهان تا فارغالتحصیلی از دانشسرای این شهر ادامه داد و در سال ۱۳۵۴ به سربازی اعزام شد‌. فرمانده لشکر او را مسوول آشپزخانه کرد‌. ماه مبارک رمضان از راه رسید‌. ابراهیم به بچه‌ها خبر داد کسانیکه روزه می‌گیرند می‌توانند برای گرفتن سحری به آشپزخانه بیایند‌. سرلشکر ناجی فرمانده گردان از این موضوع مطلع شد و او را بازداشت کرد‌. پس از اتمام بازداشت ابراهیم باز هم به کار خود ادامه داد‌. خبر رسید که سرلشگر ناجی قرار است نیمه شب برای سرکشی به آشپزخانه بیاید‌. ابراهیم فکری کرد و به دوستان خود گفت باید کاری کنیم که تا آخر ماه رمضان نتواند مزاحمتی برای ما ایجاد کند‌. کف آشپز خانه را خوب شستند و یک حلب روغن روی آن خالی کردند‌. ساعتی بعد صدایی در آشپزخانه به گوش رسید، فرمانده چنان به زمین خورده بود که تا آخر ماه رمضان در بیمارستان بستری شد‌. استخوان شکسته او تا مدتها عذابش می‌داد‌. معلم فراری دانش آموزان مدرسه درگوشی باهم صحبت می‍کنند. 
بیشتر معلم‍ها بجای اینکه در دفتر بنشینند و چای بنوشند، درحیاط مدرسه قدم می‍زنند و با بچه‍ ها صحبت می‍کنند. آنها این‍کار را از معلم تاریخ یاد گرفته ‍اند. با این‍کار می‍خواهند جای خالی معلم تاریخ را پر کنند. 
معلم تاریخ چند روزی است فراری شده. چند روز پیش بود که رفت جلوی صف و با یک سخنرانی داغ و کوبنده، جنایت‍های شاه و خاندانش را افشاء کرد و قبل از اینکه مأمورهای ساواک وارد مدرسه شوند، فرار کرد. 
حالا سرلشکر ناجی برای دستگیری او جایزه تعیین کرده است. 
یکی از بچه ها، درگوشی با ناظم صحبت می‍کند. رنگ ناظم از ترس و دلهره زرد می‍شود. درحالی‍که دست و پایش را گم کرده ، هول‍ هولکی خودش را به دفتر می‍رساند. مدیر وقتی رنگ و‍روی او را می‍بیند، جا می‍خورد. 
ـ چی‍ شده، فاتحی ؟ 
ناظم آب دهانش را قورت می‍دهد و جواب می‍دهد : « جناب ذاکری، بچه ها … بچه ها … » 
ـ جان بکن، بگو ببینم چی شده ؟ 
ـ جناب ذاکری، بچه ها می‍گویند باز هم معلم تاریخ … 
آقای مدیر تا اسم معلم تاریخ را می‍شنود، مثل برق گرفته ها از جا می‍پرد و وحشت زده می‍پرسد : « چی‍ گفتی، معلم تاریخ ؟! منظورت همت است ؟» 
ـ همت باز هم می‍خواهد اینجا سخنرانی کند. 
ـ ببند آن دهنت را. با این حرف‍ها می‍خواهی کار دستمان بدهی؟ همت فراری است، می فهمی؟ او جرأت نمی‍کند پایش را تو این مدرسه بگذارد. 
ـ جناب ذاکری، بچه ها با گوش‍های خودشان از دهن معلم‍ها شنیده‍اند. من هم با گوش‍های خودم از بچه‍ها شنیده‍ام. 
آقای مدیر که هول کرده، می گوید : « حالا کی قرار است، همچین غلطی بکند ؟ » 
ـ همین حالا ! 
ـ آخر الان که همت اینجا نیست ! 
_ هرجا باشد، سر ساعت مثل جن خودش را می‍رساند. بچه ها با معلمها قرار گذاشته اند وقتی زنگ را می‍زنیم بجای اینکه به کلاس بروند، تو حیاط مدرسه صف بکشند برای شنیدن سخنرانی او. 
ـ بچه‍ ها و معلم‍ ها غلط کرده‍اند. تو هم نمی ‍خواهد زنگ را بزنی. برو پشت بلندگو، بچه ها را کلاس به کلاس بفرست. هر معلم که سرکلاس نرفت، سه روز غیبت رد کن. می‍روم به سرلشکر زنگ بزنم. دلم گواهی می‍دهد امروز جایزه خوبی به من و تو می‍رسد! 
ناظم با خوشحالی به طرف بلندگو می‍رود. 
از بلندگو، اسم کلاس‍ها خوانده می‍شود. بچه‍ ها به جای رفتن کلاس، سرصف می‍ایستند. لحظاتی بعد، بیشتر کلاس‍ها در حیاط مدرسه صف می‍کشند. 
آقای مدیر میکروفون را از ناظم می‍گیرد و شروع می‍کند به داد وهوار و خط و نشان کشیدن. بعضی از معلم‍ها ترسیده ‍اند و به کلاس می‍روند. بعضی بچه‍ ها هم به دنبال آنها راه می‍افتند. در همان لحظه، در مدرسه باز می‍شود. همت وارد می‍شود. همه صلوات می‍فرستند. 
همت لبخند زنان جلوی صف می‍رود و با معلم‍ها و دانش ‍آموزان احوال‍پرسی می‍کند. لحظه‍ای بعد با صدای بلند شروع می‍کند به سخنرانی. بسم الله الرحمن الرحیم. 
خبر به سرلشکر ناجی می‍رسد. او ، هم خوشحال است و هم عصبانی. خوشحال از اینکه سرانجام آقای همت را به چنگ خواهد انداخت و عصبانی از اینکه چرا او باز هم موفق به سخنرانی شده! 
ماشین‍های نظامی برای حرکت آماده می‍شوند. راننده سرلشکر، در ماشین را باز می‍کند و با احترام تعارف می‍کند. سگ پشمالوی سرلشکر به داخل ماشین می‍پرد. سرلشکر در حالی که هفت ‍تیرش را زیر پالتویش جاسازی می‍کند سوار می‍شود. راننده ، در را می‍بندد. پشت فرمان می‍نشیند و با سرعت حرکت می‍کند. ماشین‍های نظامی به دنبال ماشین سرلشکر راه می‍افتند. 
وقتی ماشین‍ها به مدرسه می‍رسند، صدای سخنرانی همت شنیده می‍شود. سرلشکر از خوشحالی نمی‍تواند جلوی خنده‍اش را بگیرد. ازماشین پیاده می‍شود، هفت تیرش را می‍کشد و به مأمورها اشاره می‍کند تا مدرسه را محاصره کنند. 
عرق سر و روی همت را گرفته. همه با اشتیاق به حرف‍های او گوش می‍دهند. 
مدیر با اضطراب و پریشانی در دفتر مدرسه قدم می‍زند و به زمین وزمان فحش می‍دهد. در همان لحظه صدای پارس سگی او را به خود می‍آورد. سگ پشمالوی سرلشکر دوان‍دوان وارد مدرسه می‍شود. 
همت با دیدن سگ متوجه اوضاع می‍شود اما به روی خودش نمی‍آورد. لحظاتی بعد، سرلشکر با دو مأمورمسلح وارد مدرسه می‍شود. 
مدیر و ناظم، در حالی‍که به نشانه احترام دولا و راست می‍شوند، نفس ‍زنان خودشان را به سرلشکر می‍رسانند و دست او را می‍بوسند. سرلشکر بدون اعتناء، درحالی که به همت نگاه می‍کند، نیشخند می‍زند. 
بعضی از معلم‍ها، اطراف همت را خالی می‍کنند و آهسته از مدرسه خارج می‍شوند. با خروج معلم‍ها، دانش ‍آموزان هم یکی یکی فرار می‍کنند. 
لحظه‍ای بعد، همت می ‍ماند و مأمورهایی که او را دوره کرده اند. سرلشکر از خوشحالی قهقه ای می‍زند و می‍گوید : « موش به تله افتاد. زود دستبند بزنید، به افراد بگویید سوار بشوند، راه می‍افتیم. » 
همت به هرطرف نگاه می‍کند، یک مأمور می‍بیند. راه فراری نمی‍یابد. یکی از مأمورها، دستهای او را بالا می‍آورد. دیگری به هردو دستش دستبند می‍زند. 
همت می‍نشیند و به دور از چشم مأمورها، انگشتش را در حلقومش فرو برده، عق می‍زند. یکی از مأمورها می‍گوید: « چی شده؟ » 
دیگری می‍گوید: « حالش خراب شده. » 
سرلشکر می‍گوید: « غلط کرده پدرسوخته. خودش را زده به موش مردگی. گولش را نخورید … بیندازیدش تو ماشین، زودتر راه بیفتیم. » 
همت باز هم عق می‍زند و استفراغ می‍کند. مأمورها خودشان را از اطراف او کنار می‍کشند. سرلشکر درحالی‍که جلوی بینی و دهانش را گرفته، قیافه‍اش را در هم می‍کشد و کنار می‍کشد. با عصبانیت یک لگد به شکم سگ می‍زند و فریاد می‍کشد: « این پدرسوخته را ببریدش دستشویی، دست وصورت کثیفش را بشوید، زودتر راه بیفتیم. تند باشید. » 
پیش ‍از آنکه کسی همت را به طرف دستشویی ببرد، او خود به طرف دستشویی راه می‍افتد. وقتی وارد دستشویی می‍شود، در را از پشت قفل می‍کند. دو مأمور مسلح جلوی در به انتظار می‍ایستند. 
از داخل دستشویی، صدای شرشر آب و عق ‍زدن همت شنیده می‍شود. مأمورها به حالتی چندش‍آور قیافه هایشان را در هم می‍کشند. 
لحظات از پی هم می‍گذرد. صدای عق زدن همت دیگر شنیده نمی‍شود. تنها صدای شرشر آب، سکوت را می‍شکند. سرلشکر در راهرو قدم می‍زند و به ساعتش نگاه می‍کند. او که حسابی کلافه شده، به مأمورها می‍گوید: « رفت دست وصورتش را بشوید یا دوش بگیرد ؟ بروید تو ببینید چه غلطی می‍کند. » 
یکی ازمأمورها، دستگیره در را می فشارد، اما در باز نمی‍شود. 
ـ در قفل است قربان! 
ـ غلط کرده، قفلش کرده. بگو زود بازش کند تا دستشویی را روی سرش خراب نکرده‍ایم. 
مأمورها همت را با داد و فریاد تهدید می‍کنند، اما صدایی شنیده نمی‍شود. سرلشکر دستور می‍دهد در را بشکنند. مأمورها هجوم می‍آورند، با مشت و لگد به در می‍کوبند و آن را می‍شکنند. دستشویی خالی است، شیر آب باز است و پنجره دستشویی نیز ! 
سرلشکر وقتی این صحنه را می‍بیند، مثل دیوانه ها به اطرافیانش حمله می‍کند. مدیر و ناظم که هنوز به جایزه فکر می‍کنند، در زیر مشت و لگد سرلشکر نقش زمین می‍شوند.
 
اشتیاق محمد ابراهیم به قرآن و فراگیری آن باعث می‍شد که از مادرش با اصرار بخواهد که به او قرآن یاد بدهد و او را در حفظ سوره‍ ها کمک کند. این علاقه تا حدی بود که از آغاز رفتن به دبیرستان توانست قرائت کتاب ‍آسمانی قرآن را کاملاً فرا گیرد و برخی از سوره‍ه ای کوچک را نیز حفظ کند.
دوران سربازی:
در سال ۱۳۵۲ مقطع دبیرستان را با موفقیت پشت سرگذاشت و پس از اخذ دیپلم با نمرات عالی در دانشسرای اصفهان به ادامه‍ تحصیل پرداخت. پس از دریافت مدرک تحصیلی به سربازی رفت ـ به گفته خودش تلخ ‍ترین دوران عمرش همان دوسال سربازی بود ـ در لشکر توپخانه اصفهان مسؤولیت آشپزخانه به عهده او گذاشته شده بود.
ماه مبارک ‍رمضان فرا رسید، ابراهیم در میان برخی از سربازان همفکر خود به دیگر سربازان پیام فرستاد که آنها هم اگر سعی کنند تمام روزهای رمضان را روزه بگیرند، می‍توانند به هنگام سحری به آشپزخانه بیایند. «ناجی» معدوم فرمانده لشکر، وقتی که از این توصیه ابراهیم و روزه گرفتن عده‍ای از سربازان مطلع شد، دستور داد همه سربازان به خط شوند و همگی بدون استثناء آب بنوشند و روزه خود را باطل کنند. پس از این جریان ابراهیم گفته بود: « اگر آن روز با چند تیر مغزم را متلاشی می‍کردند برایم گواراتر از این بود که با چشمان خود ببینم که چگونه این از خدا بی‍خبران فرمان می‍دهند تا حرمت مقدس ‍ترین فریضه دینمان را بشکنیم و تکلیف الهی را زیرپا بگذاریم. »
امّا این دوسال برای شخصی چون ابراهیم چندان خالی از لطف هم نبود؛ زیرا در همین مدت توانست با برخی از جوانان روشنفکر و انقلابی مخالف رژیم ستم شاهی آشنا شود و به تعدادی از کتب ممنوعه (از نظر ساواک) دست یابد. مطالعه آن کتاب‍ها که مخفیانه و توسط برخی از دوستان، برایش فراهم می‍شد تأثیر عمیق و سازنده‍ای در روح و جان محمدابراهیم گذاشت و به روشنایی اندیشه و انتخاب راهش کمک شایانی کرد. مطالعه همان کتاب‍ها و برخورد و آشنایی با بعضی از دوستان، باعث شد که ابراهیم فعالیت‍ های خود را علیه رژیم ستمشاهی آغاز کند و به روشنگری مردم و افشای چهره طاغوت بپردازد.
دوران معلمی:
پس از پایان دوران سربازی و بازگشت به زادگاهش شغل معلمی را برگزید. در روستاها مشغول تدریس شد و به تعلیم فرزندان این مرز و بوم همت گماشت. ابراهیم در این دوران نیز با تعدادی از روحانیون متعهد و انقلابی ارتباط پیدا کرد و در اثر مجالست با آنها با شخصیت حضرت امام ( رحمت الله علیه ) بیشتر آشنا شد. به دنبال این آشنایی و شناخت، سعی می‍کرد تا در محیط مدرسه و کلاس درس، دانش آموزان را با معارف اسلامی و اندیشه های انقلابی حضرت امام ( رحمت الله علیه ) و یارانش آشنا کند.
او در تشویق و ترغیب دانش آموزان به مطالعه و کسب بینش و آگاهی سعی وافری داشت و همین امور سبب شد که چندین نوبت از طرف ساواک به او اخطار شود. لیکن روح بزرگ و بی‍باک او به همه آن اخطارها بی اعتنا بود و هدف و راهش را بدون اندک تزلزلی پی می‍گرفت و از تربیت شاگردان خود لحظه ‍ای غفلت نمی‍ورزید. با گسترش تدریجی انقلاب اسلامی، ابراهیم پرچمداری جوانان مبارز شهرضا را برعهده گرفت. پس از انتقال وی به شهرضا برای تدریس در مدارس شهر، ارتباطش با حوزه علمیه قم برقرار شد و بطور مستمر برای گرفتن رهنمود، ملاقات با روحانیون و دریافت اعلامیه و نوار به قم رفت وآمد می‍کرد.
سخنرانی‍های پرشور و آتشین او علیه رژیم که بدون مصلحت اندیشی انجام می‍شد، مأمورین رژیم را به تعقیب وی واداشته بود، به گونه ای که او شهربه شهر می‍گشت تا از دستگیری درامان باشد. نخست به شهر فیروزآباد رفت و مدتی در آنجا دست به تبلیغ و ارشاد مردم زد. پس از چندی به یاسوج رفت. موقعی که درصدد دستگیری وی برآمدند به دوگنبدان عزیمت کرد و سپس به اهواز رفت و در آنجا سکنی گزید. در این دوران اقشار مختلف در اعتراض به رژیم ستمشاهی و اعمال وحشیانه اش عکس العمل نشان می‍دادند و ابراهیم احساس کرد که برای سازماندهی تظاهرات باید به شهرضا برگردد.
بعد از بازگشت به شهر خود در کشاندن مردم به خیابان‍ها و انجام تظاهرات علیه رژیم، فعالیت و کوشش خود را افزایش داد تا اینکه در یکی از راهپیمایی‍های پرشورمردمی، قطعنامه مهمی که یکی از بندهای آن انحلال ساواک بود، توسط شهید همت قرائت شد. به دنبال آن فرمان ترور و اعدام ایشان توسط فرماندار نظامی اصفهان، سرلشکر معدوم «ناجی»، صادر گردید. مأموران رژیم در هرفرصتی در پی آن بودند که این فرزند شجاع و رشید اسلام را از پای درآورند، ولی او با تغییر لباس وقیافه، مبارزات ضد دولتی خود را دنبال می‍کرد تا اینکه انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی ( رحمت الله علیه ) ، به پیروزی رسید.
فعالیت های پس از پیروزی انقلاب:
پیروزی انقلاب در جهت ایجاد نظم ودفاع از شهر و راه اندازی کمیته انقلاب اسلامی شهرضا نقش اساسی داشت. او از جمله کسانی بود که سپاه شهرضا را با کمک دوتن از برادران خود و سه تن از دوستانش تشکیل داد. درایت و نفوذ خانوادگی که درشهر داشتند مکانی را بعنوان مقر سپاه دراختیار گرفته و مقادیر قابل توجهی سلاح از شهربانی شهر به آنجا منتقل کردند و از طریق مردم، سایر مایحتاج و نیازمندی‍ها را رفع کردند.
به تدریج عناصر حزب اللهی به عضویت سپاه درآمدند. هنگامی که مجموعه سپاه سازمان پیدا کرد، او مسؤولیت روابط عمومی سپاه را به عهده داشت. به همت این شهید بزرگوار و فعالیت‍های شبانه‍روزی برادران پاسدار در سال ۵۸، یاغیان و اشرار اطراف شهرضا که به آزار واذیت مردم می‍پرداختند، دستگیر و به دادگاه انقلاب اسلامی تحویل داده شدند و شهر از لوث وجود افراد شرور و قاچاقچی پاکسازی گردید.
از کارهای اساسی ایشان در این مقطع، سامان بخشیدن به فعالیت‍های فرهنگی، تبلیغی منطقه بود که در آگاه ساختن جوانان و ایجاد شور انقلابی تأثیر بسزایی داشت. اواخر سال ۵۸ برحسب ضرورت و به دلیل تجربیات گران‍بهای او در زمینه امور فرهنگی به خرمشهر و سپس به بندر چابهار و کنارک (در استان سیستان و بلوچستان) عزیمت کرد و به فعالیت‍های گسترده فرهنگی پرداخت.
نقش شهید در کردستان و مقابله با ضدانقلاب:
شهید همت در خرداد سال ۱۳۵۹ به منطقه کردستان که بخش‍هایی از آن در چنگال گروهک‍های مزدور گرفتار شده بود، اعزام گردید. ایشان با توکل به خدا و عزمی راسخ مبارزه بی‍امان و همه جانبه‍ای را علیه عوامل استکبار جهانی و گروهک‍ های خودفروخته در کردستان شروع کرد و هر روز عرصه را برآنها تنگ‍تر نمود. از طرفی در جهت جذب مردم محروم کُرد و رفع مشکلات آنان به سهم خود تلاش داشت و برای مقابله با فقر فرهنگی منطقه اهتمام چشمگیری از خود نشان می داد تا جایی که هنگام ترک آنجا، مردم منطقه گریه می‍کردند و حتی تحصن نموده و نمی‍خواستند از این بزرگوار جدا شوند.
رشادت‍های او دربرخورد با گروهک‍ های یاغی قابل تحسین وستایش است. براساس آماری که از یادداشت‍ های آن شهید به‍دست آمده است، سپاه پاسداران پاوه از مهر ۵۹ تا دی‍ماه ۶۰ (بافرماندهی مدبرانه او) عملیات موفق در خصوص پاکسازی روستاها از وجود اشرار، آزادسازی ارتفاعات و درگیری با نیروهای ارتش بعث داشته است.
شهید همت و دفاع مقدس:
پس از شروع جنگ تحمیلی از سوی رژیم متجاوز عراق، شهید همت به صحنه کارزار وارد شد و درطی سالیان حضور در جبهه‍ های نبرد، خدمات شایان توجهی برجای گذاشت و افتخارها آفرید. او و سردار رشید اسلام، حاج احمد متوسلیان، به دستور فرماندهی محترم کل سپاه مأموریت یافتند ضمن اعزام به جبهه جنوب، تیپ محمدرسول الله (صلّی الله علیه و آله و سلّم ) را تشکیل دهند. در عملیات سراسری فتح المبین، مسؤولیت قسمتی از کل عملیات به عهده این سردار دلاور بود. موفقیت عملیات درمنطقه کوهستانی «شاوریه» مرهون ایثار و تلاش این سردار بزرگ و همرزمان اوست.
شهید همت در عملیات پیروزمند بیت ‍المقدس در سمت معاونت تیپ محمدرسول الله (صلّی الله علیه و آله و سلّم ) فعالیت و تلاش تحسین برانگیزی را در شکستن محاصره جاده شلمچه ـ خرمشهر انجام داد و به حق می‍توان گفت که او یگان تحت امرش سهم بسزایی در فتح خرمشهر داشته ‍اند و با اینکه منطقه عملیاتی دشت بود، شهید حاج همت با استفاده از بهترین تدبیر نظامی به نحو مطلوبی فرماندهی کرد.
در سال ۱۳۶۱ با توجه به شعله ور شدن آتش فتنه و جنگ در جنوب لبنان به منظور یاری رساندن به مردم مسلمان و مظلوم لبنان که مورد هجوم ناجوانمردانه رژیم صهیونیستی قرار گرفته بود راهی آن دیار شد و پس از دو ماه حضور در این خطه به میهن اسلامی بازگشت و درمحور جنگ وجهاد قرارگرفت.
با شروع عملیات رمضان در تاریخ ۲۳/۴/۱۳۶۱ درمنطقه «شرق بصره» فرماندهی تیپ ۲۷ حضرت رسول اکرم (صلّی الله علیه و آله و سلّم ) را برعهده گرفت و بعدها با ارتقای این یگان به لشکر، تا زمان شهادتش در سمت فرماندهی انجام وظیفه نمود. پس از آن در عملیات مسلم ابن عقیل و محرم ـ که او فرمانده قرارگاه ظفر بود ـ سلحشورانه با دشمن زبون جنگید. در عملیات والفجر مقدماتی بود که شهیدحاج همت، مسؤولیت سپاه یازدهم قدر را که شامل لشکر ۲۷ حضرت محمدرسول الله (صلّی الله علیه و آله و سلّم ) ، لشکر ۳۱ عاشورا، لشکر ۵ نصر و تیپ ۱۰ سیدالشهدا (علیه السلام ) بود، برعهده گرفت.
سرعت عمل و صلابت رزمندگان لشکر ۲۷ تحت فرماندهی ایشان در عملیات والفجر ۴ و تصرف ارتفاعات کانی‍مانگا در آن مقاطع از خاطره ها محو نمی‍شود. صلابت، اقتدار و استقامت فراموش‍نشدنی این شهید والامقام و رزمندگان لشکر محمدرسول‍الله (صلّی الله علیه و آله و سلّم ) در جریان عملیات خیبر درمنطقه طلائیه و تصرف جزایرمجنون و حفظ آن با وجود پاتک‍های شدید دشمن، از افتخارات تاریخ جنگ محسوب می‍گردد.
مقاومت و پایداری آنان در این جزایر به قدری تحسین برانگیز بود که حتی فرمانده سپاه سوم عراق در یکی از اظهاراتش گفته بود:
« … ما آنقدر آتش بر جزایر مجنون فرو ریختیم و آنچنان آنجا را بمباران شدید نمودیم که از جزایر مجنون جز تلی خاکستر چیز دیگری باقی نیست! » اما شهید همت بدون هراس و ترس از دشمن و با وجود بی‍خوابی‍های مکرر همچنان به ادای تکلیف و اجرای فرمان حضرت امام خمینی ( رحمت الله علیه ) مبنی برحفظ‍ جزایر می اندیشید و خطاب به برادران بسیجی می گفت:
« برادران، امروز مسأله ما، مسأله اسلام و حفظ و حراست از حریم قرآن است. بدون تردید یا همه باید پرچم سرخ عاشورایی حسین (علیه السلام) را به دوش کشیم و قداست مکتبمان، مملکت و ناموسمان را پاسداری و حراست کنیم و با گوشت و خون به حفظ جزیره، همت نمائیم، یا اینکه پرچم ذلت و تسلیم را درمقابل دشمنان خدا بالا ببریم و این ننگ و بدبختی را به دامن مطهر اعتقادمان روا داریم، که اطمینان دارم شما طالبان حریت و شرف هستید، نه ننگ و بدنامی. »ویژگی های برجسته شهید:
او عارفی وارسته، ایثارگری سلحشور و اسوه‍ای برای دیگران بود که جز خدا به چیز دیگری نمی اندیشید و به عشق رسیدن به هدف متعالی و کسب رضای خدا و حضرت احدیت، شب و روز تلاش می‍کرد و سخت‍ترین و مشکل‍ترین مسؤولیت های‍ نظامی را با کمال خوشرویی و اشتیاق و آرامش ‍خاطر می‍پذیرفت.
او بسان شمع می‍سوخت و چونان چشمه‍ساران درحال جوشش بود و یک آن از تحرک باز نمی‍ایستاد. روحیه ایثار و استقامت او شگفت انگیز بود. حتی جیره و سهمیه لباس خود را به دیگران می‍بخشید و با همان کم، قانع بود و درپاسخ کسانی که می‍پرسیدند چرا لباس خود را که به آن نیازمند بودی، بخشیدی؟ می‍گفت: « من پنج سال است که یک اورکت دارم و هنوز قابل استفاده است! »
او فرماندهی مدیرو مدبّر بود. قدرت عجیبی درمدیریت داشت. آن هم یک مدیریت سالم در اداره کارها و نیروها. با وجود آنکه به مسائل عاطفی و نیز اصول‍مدیریت احترام می‍گذاشت و عمل می‍کرد، درعین حال هنگام فرماندهی قاطع بود. او نیروهای تحت امر خود را خوب توجیه می‍کرد و نظارت و پیگیری خوبی نیز داشت. کسی را که در انجام دستورات کوتاهی می‍نمود بازخواست می‍کرد و کسی را که خوب عمل می‍کرد تشویق می‍نمود.
بینش سیاسی بُعد دیگری از شخصیت والای او به شمار می‍رفت. به مسائل لبنان و فلسطین وسایر کشورهای اسلامی بسیار می‍اندیشید و آنچنان از اوضاع آنجا مطلع بود که گویی سالیان درازی در آن سامان با دشمنان خدا و رسول ص درستیز بوده است. او با وجود مشغله فراوان از مطالعه غافل نبود و نسبت به مسائل سیاسی روز شناخت وسیعی داشت. از ویژگی‍های اخلاقی شهید همت برخورد دوستانه او با بسیحیان جان برکف بود. به بسیجیان عشق می‍ورزید و همواره در سخنانش از این مجاهدان مخلص تمجید و قدرشناسی می‍کرد. « من خاک پای بسیجی‍ها هم نمی‍شوم. ای کاش من یک بسیجی بودم و در سنگر نبرد از آنان جدا نمی‍شدم.»
وقتی درسنگرهای نبرد، غذای گرم برای شهید همت می‍آوردند سؤال می‍کرد: آیا نیروهای خط مقدّم و دیگر اعضای همرزممان در سنگرها همین غذا را می‍خورند یا خیر؟ و تا مطمئن نمی‍شد دست به غذا نمی‍زد.
شهیدهمت همواره برای رعایت حقوق بسیجیان به مسؤلان امر تأکید و توصیه داشت. او که از روحیه ایثار واستقامت کم‍نظیری برخوردار بود، با برخوردها و صفات اخلاقی‍اش در واقع معلمی نمونه و سرمشقی خوب برای پاسداران و بسیجیان بود و خود به آنچه می‍گفت، عمل می‍کرد. عشق وعلاقه نیروها به او نیز از همین راز سرچشمه می‍گرفت. برای شهید همت مطرح نبود که چکاره است، فرمانده است یا نه. همت یک رزمنده بود، همت هم مرد جنگ بود و هم معلمی وارسته.
نحوه شهادت:
شهید همت در جریان عملیات خیبر به برادران گفته بود: «باید مقاومت کرده و مانع از بازپس‍گیری مناطق تصرف شده، توسط دشمن شد. یا همه این‍جا شهید می‍شویم ویا جزیره مجنون را نگه می‍داریم.» رزمندگان لشکر نیز با تمام توان دربرابر دشمن مردانه ایستادگی کردند. حاجی جلو رفته بود تا وضع جبهه توحید را از نزدیک بررسی کند، که گلوله توپ در نزدیکی اش اصابت می‍کند و این سردار دلاور به همراه معاونش، شهید اکبر زجاجی، دعوت حق را لبیک گفتند و سرانجام در ۱۷ اسفند سال ۱۳۶۲ در عملیات خیبر به لقاء خداوند شتافتند.شهادت همت به روایت سعید مهتدی*
عمده نیرو های رزمنده لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) طی  عملیات خیبر، در محور ” طلائیه ” مستقر شده بودند. از رده های بالا، دستور دادند یکی دو گردان لشکر ۲۷ را به جزیره جنوبی مجنون بفرستیم. چند روز بعد از اینکه گردان های ” مالک اشتر ”  و “حبیب بن مظاهر ” به جزیره جنوبی اعزام شدند، قرار شد برای بررسی موقعیت نیروها، در معیت “حاج همت “، فرمانده لشکر ۲۷، برویم آنجا. با رسیدن به  جزیره جنوبی، ابتدا رفتیم پیش بچه های دو گردان مالک و حبیب.
بچه بسیجی ها به محض مشاهده حاجی، از خوشحالی کم مانده بود بال در آورند. فوج فوج به سمت او هجوم بردند و دست و صورتش را می‌بوسیدند. با هزار مکافات توانستیم آنها را کمی آرام کنیم تا حاجی بتواند برایشان صحبت کند. حاج همت مثل همیشه با آن شور و دلربایی اش قدری برای بسیجی ها حرف زد، از دستاورد های عملیات گفت و  اینکه چرا بایستی بچه ها سختی ها را تحمل کنند. خیلی مختصر و مفید آنها را توجیه کرد. با کلماتی که فقط مختص خودش بود و خوب می‌دانست چطور و در کدام لحظه می‌تواند با گفتن شان، حساس ترین تار شعور و عواطف رزمنده ها را مرتعش کند و آن ها را به هیجان بیاورد.
با یک لحن محکم و پر صلابت گفت:” برادران رزمنده، بسیجیان با ایمان! درود به این چهره های غبار گرفته‌تان، درود به اراده و شرف شما دریادلان، جنگ سخت است، سختی دارد، شهادت دارد، زخمی شدن و قطعی دست و پا دارد، اسیر شدن دارد، مفقودالاثر شدن دارد، این‌ها را همه ما می‌دانیم. اما ای عزیزان؛ ما نباید گول ظاهر این چیز ها را بخوریم، نبایستی فراموش کنیم با چه هدفی توی این راه قدم گذاشه ایم. ما برای جهاد در راه خدا و اطاعت از اوامر امام مان به جبهه آمدیم. تا وقتی نیت‌مان خالص باشد، هر قدمی که در این راه برداریم، اجر این قدم در پیش خدا محفوظ می‌ماند. امام عزیزمان دستور داده اند جزایر را بایستی حفظ کنیم. ما دیگر چاره ای نداریم، مگر اینکه به یکی از این دو شق تن بدهیم ؛ یا اینکه از خودمان ضعف نشان بدهیم، پرچم سفید ذلت و تسلیم به دست بگیریم و کاری کنیم که حرف امام‌مان بر زمین بماند، و یا اینکه تا آخرین نفس، مردانه بمانیم و بجنگیم و شهید بشویم و با عزت از این امتحان سخت بیرون بیاییم. حالا، بسیجی ها! شما به من بگویید، چه کنیم؟ تسلیم شویم یا تا آخرین نفس بجنگیم؟!”خدا گواه است تا حرف همت به اینجا رسید، بسیجی ها شیون کنان فریاد زدند: ” می‌جنگیم، می‌میریم، سازش نمی‌پذیریم “!بعد هم دسته جمعی هجوم بردند به سمت حاجی و شروع کردند با چشم هایی گریان، بوسیدن سر و صورت همت. با چه مصیبتی توانستیم حاجی را از آنجا خارج کنیم، بماند. بعد با هم راهی شدیم تا برویم به قرارگاه موقت عملیاتی؛ جایی که محل تجمع فرماندهان لشکر های عمل کننده سپاه در جزیره بود. محل این قرارگاه، شبیه به آلونک هایی بود که در باغ ها می‌سازند. اتاقک هایی خشت و گلی و کوچک، که هیچ استحکامی نداشتند و بچه های سپاه، از سر ناچاری آنجا را بعنوان قرارگاه موقت عملیاتی انتخاب کرده بودند. چون تازه وارد جزایر مجنون شده بودیم، هنوز از دل مرداب ها، جاده تدارکاتی احداث نشده بود تا بشود ماشین آلات سنگین مهندسی رزمی را به این دست آب بیاوریم و یک قرارگاه مستحکم ومناسب برای استقرار فرماندهان در آنجا بسازیم.این آلونک های خشت و گلی هم از قبل در آنجا قرار داشت. نیرو های دشمن که حتی خوابش را هم نمی دیدند که ما یک روز به عمق جزایر مجنون دسترسی پیدا کنیم، آن‌ها را ساخته بودند و حالا، بچه های ما داشتند از سر اجبار، از این آلونک ها به عنوان سنگر فرماندهی خط مقدم استفاده می‌کردند.موقعی که با ” همت ” به قرارگاه موصوف رسیدیم، فرماندهان بقیه لشکر ها هم در آنجا حضور داشتند. به محض ورود، حاجی خیلی گرم و خودمانی با همه حضار سلام و علیک و دیده بوسی کرد و بعد رفت پیش برادرمان “احمد کاظمی”؛ فرمانده لشکر ۸ نجف، کنار یکی از آلونک ها نشست و با همان لحن شیرین خودش گفت: ” خب احمد، نظرت چیه؟ اینجا چی کم داریم؟ فکر می‌کنی اگه بخواهیم این بعثی های شاخ شکسته‌رو از باقی مونده جزیره جنوبی بیندازیم بیرون، چقدر نیرو لازم داریم ؟! “حاجی همین‌طور پر انرژی و خندان، مشغول صحبت با احمد کاظمی بود و حضار؛ ناباور و متحیر، به او خیره شده بودند. چنان با روحیه بالایی داشت با کاظمی صحبت می‌کرد که هرکس از حال و روز ما خبر نداشت، خیال می‌کرد “حاج همت” هیچی نباشد، ۱۵ گردان رزمنده تازه نفس حاضر و قبراق برای ادامه عملیات در اختیار دارد.این در حالی بود که من خوب می‌دانستم عمده نیروهای رزمنده لشکر ۲۷ در منطقه طلائیه به شدت با دشمن درگیر بودند و در آن موقعیت وخیم، حاجی بجز همان دوگردانی که چند روز قبل به جزیره جنوبی فرستاده بود، حتی یک نیروی قادر به رزم در اختیار نداشت. تازه، گردان هایی را هم که در طلائیه به کار گرفته بودیم، همگی ضربه خورده بودند و برای بازسازی این گردان ها و رساندن‌شان به سطح استاندارد رزمی سابق و انتقال‌شان به جزیره برای ادامه عملیات، به زمان زیادی نیاز داشتیم. در حالی که می‌دانستیم از بابت وقت، به سختی در تنگنا قرارداریم. با این همه، حاج همت خیلی قرص و قوی داشت با کاظمی حرف می‌زد. یادش بخیر، شهید عزیزمان ” مهدی زین الدین ” فرمانده لشکر ۱۷ علی بن ابی‌طالب(ع) که کنار من نشسته بود، با یک لبخند قشنگی داشت به حاج همت نگاه می‌کرد.وقتی زیر گوشی، قضیه نداشتن نیروی خودمان را به او گفتم، با تبسم به بنده گفت: ” خدا به همت خیر بده، با وجود اینکه عمده نیروهاش تو طلائیه درگیرند و دستش خالیه، ولی باز هم به فکر ماست و اومده ببینه به چه طریقی می‌تونه دشمن رو از این منطقه بیرون کنه! “.در همین موقع بیسیم زدند –  از رده های بالا – احمد کاظمی گوشی را برداشت. می‌خواستند بدانند وضعیت از چه قرار است. کاظمی، همان طور که گوشی بیسیم دستش بود، و یک نگاه امیدواری به حاج همت داشت، در جواب با لبخند گفت: ” وضعیت ما خوبه، همین که همت با ماست، مشکلی نداریم! “.… در هنگامه ای که رزمنده های لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) در بخش مرکزی جزیره جنوبی مجنون موضع گرفته بودند، دشمن با تمام توان توپخانه سنگین و کاتیوشا و خمپاره اش، این جزیره را یکپارچه و بی وقفه می‌کوبید. طبق برآوردی که رده های بالا انجام داده بودند، فقط ظرف سه شبانه روز، دشمن بیشتر از یک میلیون و سیصد و پنجاه هزار گلوله توپ و خمپاره و کاتیوشا روی سر نیرو های ایرانی ریخته بود. حتی یک لحظه نبود که جزیره آرام باشد. تکه به تکه خاک جزیره از زمین و آسمان کوبیده می‌شد و بچه رزمنده ها، شدید ترین فشار ها را آنجا تحمل می‌کردند. در گیرو دار بیرون زدن دشمن از جزیره و تلاش برای حفظ آن بودیم که گلوله ای کنارم منفجر شد و از ناحیه جلو و عقب سر، ترکش خوردم. طوری که مجبور شدم سرم را باندپیچی کنم.با اینکه اثر زخم و خون در بالای پیشانی‌ام مشخص بود، ولی خوشبختانه وضعیت جسمی‌ام به شکلی بود که سر پا بودم و می‌توانستم به کارم ادامه بدهم. بچه ها توی خط مستقر بودند. لازم بود برای ارائه گزارش آخرین وضعیت نیرو ها بروم پیش حاج همت، تا با او در باره روال کار آینده خط پدافندی خودمان مشورت کنم و بدانم قرار است مراحل بعدی عملیات را از کجا ادامه بدهیم.
فراموش نمی‌کنم، به محض اینکه حاج همت مرا دید، مجال صحبت به من نداد و با اشاره به باندپیچی سرم، خیلی نگران پرسید: ” سرت چی شده سعید ؟! “گفتم: ” چیزی نشده حاجی، فقط یه خراش کوچیک برداشته، واسه این اونو با باند بستم تا روش خاک نشینه و چرک نکنه، چیز مهمی نیست “.خیلی ناراحت شد و گفت: ” نگو چیزی نیست! … مواظب خودت باش تا آسیبی بهت نرسه “.
گفتم: ” این چه حرفیه حاجی ؟ خودت بارها گفتی ما اصل‌مان بر شهادته “. با اخم گفت: ” حالا حرف خودم رو بهم می‌گی؟!… بله، اصل بر شهادته، اما تا لحظه شهادت، مکلف‌ایم حفظ جان خودمون رو جدی بگیریم! “.من که انتظار شنیدن چنین صحبتی را از او نداشتم، دیگر چیزی نگفتم. خیلی فشرده گزارش‌ام را دادم، با هم مشورت کردیم و دوباره روانه خط شدم.توی راه تمام فکر و ذکرم معطوف به حرف های حاج همت بود.با خودم می‌گفتم، حرف های حاجی بی حکمت نیست، درست است که از زمین و هوا دشمن دارد جزیره را می‌کوبد و در هر گوشه جزیره شهیدی به خاک افتاده و تعداد بچه های مجروح ما هم کم نیست، ولی در این وضعیت دشوار جنگ، که امکان جایگزینی حتی یک کادر عملیاتی وجود ندارد، آن قدر بحث ضرورت ” حفظ جان تا لحظه شهادت ” برای همت جدی شده که با وجود سر نترسی که دارد و خودش مدام زیر آتش شدید دشمن رفت و آمد می‌کند، به من گوشزد می‌کند مواظب خودم باشم، تا آسیبی نبینم و بتوانم در میدان جهاد سر پا باشم، تا بهتر با دشمن مقابله کنم.… روز هفدهم اسفند، در اوج درگیری ما با دشمن در جزیره مجنون، حوالی بعد از ظهر بود که دیدم می‌گویند بی سیم تو را می‌خواهد. گوشی را که به دستم گرفتم، صدای حاج همت را شنیدم که گفت: “سعید، در قسمت شرقی جزیره جنوبی، از طرف این شاخ شکسته ها، دارند بچه های ما را اذیت می‌کنند… من به عقب می‌رم تا برای کمک به این بچه ها، از بقیه لشکرها قدری نیرو جور کنم و بیارم جلو”.گفتم: ” مفهوم شد حاجی، اجازه می‌دی من هم با شما بیام؟ “.
گفت: ” نه عزیزم، شما چون نسبت به موقعیت منطقه توجیه هستی، همین جا باش تا خط رو تحویل بچه های لشکر امام حسین(ع) بدی و کمک‌شان کنی. هر وقت کارت تموم شد، بیا به همون سنگر… – منظور حاجی از اصطلاح “همون سنگر”، قرارگاه تاکتیکی حاج قاسم سلیمانی بود- … بعد بیا اونجا؛ من هم غروب میام همون جا، تا با هم صحبت کنیم “.
گفتم: ” باشه مفهوم شد، تمام “.
برگشتم پیش بچه هایمان در خط و کنارشان ماندم. دشمن که وحشت از دست دادن جزایر خواب از چشم هایش ربوده بود، حتی برای یک لحظه، دست از گلوله باران جزایر بر نمی‌داشت. ما هم در داخل سنگر ها و کانال های نفررویی که به تازگی حفر شده بود، پناه گرفته بودیم و از خطمان دفاع می‌کردیم. چند ساعتی گذشت. از طریق بی سیم با قرارگاه تماس گرفتم و پرسیدم: حاجی آمده یا نه ؟!
گفتند: ” نه، هنوز برنگشته! “.
مدتی بعد، از نو تماس گرفتم و سراغش را گرفتم. جواب دادند: ” نه خبری نیست! ” دیگر دلشوره رهایم نکرد. طاقت نیاوردم. خط را سپردم دست تعدادی از بچه ها، آمدم کمی عقب‌تر و با یک جیپ ۱۰۶ که عازم عقب بود، راهی شدم به سمت سنگری که محل قرارم با حاج همت بود. وارد سنگر که شدم، دیدم حاجی نیست. از برادرمان حاج “قاسم سلیمانی”؛ فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله پرسیدم حاج همت کجاست؟
ایشان گفت: “‌ رفته قرارگاه لشکر ۲۷ و هنوز برنگشته “.
قرارگاه تاکتیکی ما در ضلع شرقی جزیره بود. گفتم: ” ولی حاجی به من گفته بود برمی‌گرده اینجا، چون با من کار داره “.
حاج قاسم گفت: ” هنوز که نیومده، ولی مرا هم نگران کردی، الان یه وسیله به شما می‌دم، برو به قرارگاه تاکتیکی لشکرتون، احتمال داره اینجا نیاد “.
با یکی از پیک های فرمانده لشکر ثارالله، سوار بر یک موتور تریل، رفتم سمت قرارگاه تاکتیکی لشکر ۲۷ در ضلع شرقی جزیره. آنجا که رسیدیم، حاج عباس کریمی را دیدم.به او گفتم: ” عباس، حاج همت اینجا بوده انگار، ولی اصلا برنگشته پیش حاج قاسم “.
عباس با تعجب گفت: ” معلومه چی می‌گی؟! حاجی اصلا اینجا نیومده برادر من! ” این را که گفت، دفعتا سراپای بدنم به لرزه افتاد و بی اختیار سست شدم. فهمیدم قطعا بایستی بین راه برای همت اتفاقی افتاده باشد.عباس ادامه داد: ” … حاجی اینجا نیومده، ولی با قرارگاه مرکزی که تماس گرفتم، گفتند حاجی اونجا نیست و شما هم دیگه در بخش مرکزی جزیره مسئولیتی ندارید، گفتند گردان لشکرتان همونجا باشه، ما خودمون لشکر امام حسین(ع) رو می‌فرستیم بیاد اونجا و خط رو از گردان شما تحویل بگیره “.عباس که حرفش تمام شد، خودم گوشی بی سیم را برداشتم، با قرارگاه تماس گرفتم و گفتم: ” پس لا اقل بگذارید ما بریم گردان رو عوض کنیم و برگردیم به اینجا “.
از آن سر خط جواب دادند: ” نه، شما از این طرف نرید. شما از منطقه شرقی جزیره تکان نخورید و به آن طرف نرید “.یک حس باطنی به من می‌گفت حتما خبری شده و مرکز نمی‌خواهد که ما بفهمیم. روی پیشانی ام عرق سردی نشسته بود. همین طور که گوشی بی سیم توی دستم بود، نشستم زمین و گفتم: ” بسیار خوب، حالا حاج همت کجاست؟ “.
جواب آمد: ” فرماندهی جنگ اونو خواسته، رفته اون دست آب “.
رو کردم به شهید کریمی و گفتم: ” عباس، بهت گفته باشم؛ یا حاجی شهید شده، یا به احتمال خیلی ضعیف، زخمی شده “.
او گفت: ” روی چه حسابی این حرف رو می‌زنی تو؟! ” گفتم: “‌اگه حاجی می‌خواست بره اون دست آب، لشکر رو که همین جوری بدون مسئولیت رها نمی‌کرد، حتما یا با تو در اینجا، یا با من در خط تماس می‌گرفت و سر بسته خبر می‌داد که می‌خواد به اون طرف آب بره “.
عباس هم نگران بود. منتها چون بی سیم چی ها کنار ما دو نفر نشسته بودند، صلاح نبود بیشتر از این درباره دل نگرانی‌مان جلوی آنها صحبت کنیم.آخر اگر این خبر شایع می‌شد که حاجی شهید شده، بر روحیه بچه های لشکر تاثیر منفی و ناگواری به جا می‌گذاشت.چون او به شدت مورد علاقه بسیجی ها بود و برای آن‌ها، باور کردن نبودن همت خیلی، خیلی دشوار به نظر می‌رسید.چشم که بر هم زدیم، غروب شد و دقایقی بعد، روز کوتاه زمستانی هفدهم اسفند، جای‌اش را با شبی به سیاهی دوزخ عوض کرد. آن شب، حتی یک لحظه هم از یاد همت غافل نبودم. مدام لحظات خوش بودن با او، در نظرم تداعی می‌شد. خصوصا آن لحظه ای که از طلائیه به جزیره جنوبی آمدیم، آن سخنرانی زیبا و بی تکلف حاجی برای بچه های بسیجی لشکر، بیرون کشیدن او از چنگ بسیجی ها، ورودمان به سنگر فرماندهان لشکر های سپاه و شلوغ بازی های رایج حاجی، رجزخوانی های روح بخش او، بگو بخندش با احمد کاظمی لبخند های زین الدین در واکنش به شیرین زبانی های حاجی و بعد، آن پاسخ سرشار از روحیه احمد کاظمی به رده های بالا، پای بی سیم و در حالی که نیم نگاهی به حاجی داشت و گفته بود: ” همین که همت با ماست، مشکلی نداریم! “.شب وحشتناکی بر من گذشت. به هر مشقتی که بود، صبر کردیم تا صبح. دیگر برایمان یقین حاصل شد که حتما برای او اتفاقی افتاده. بعد از نماز صبح عباس کریمی گفت: ” سعید، تو همین جا بمون، من میرم یه سر قرارگاه نجف، ببینم موضوع از چه قراره!”.رفت و اصلا نفهمیدم چقدر گذشت، که برگشت؛ با چشم هایی مثل دو کاسه خون، خیس از اشک. عباس، عباس همیشگی نبود. به زحمت لب بازکرد و گفت: ” همت و یک نفر دیگر، سوار بر موتور، سمت “پد” می‌رفتند که تانک  بعثی آن ها را هدف تیر مستقیم قرار داد و شهید شدند “.در حالی که کنار آمدن با این باور که دیگر او را نمی‌بینم، برایم محال به نظر می‌رسد، کم کم دستخوش دلهره دیگری شدم؛ این واقعه را چطور می‌بایست برای بچه رزمنده های لشکر مطرح می‌کردم؟! طوری که خبرش، روحیه لطیف آن‌ها را تضعیف نکند.… هنوز هم باور نبودن همت برایم سخت است، بدجوری ما را چشم براه خودش گذاشت، … و رفت.یادآوری:
عباس کریمی قهرودی بعد از شهادت حاج همت به فرماندهی لشکر ۲۷ محمد رسول الله انتخاب و در ۲۳ اسفند ۶۳ در همان منطقه در عملیات بدر به شهادت رسید.
مهدی زین الدین فرمانده لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع) در آبان ماه ۶۳ در درگیری با ضد انقلاب در منطقه سردشت شهید شد. سعید مهتدی بعد ها به فرماندهی لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) منصوب و در ۱۹ دی ماه ۸۴ در حادثه سقوط هواپیمای فالکون به همت و کریمی پیوست.سردار احمد کاظمی بعد ها به سمت فرمانده نیروی هوایی سپاه و در این اواخر به فرماندهی نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی منصوب و تا زمان شهادت یعنی ۱۹ دی ۸۴ در این سمت باقی ماند. کاظمی در حالی به همرزمانش پیوست که در وصیت نامه اش از خدا خواسته بود زمانی شهادت را قسمت او کند که از همه چیز خبری هست جز شهادت.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۱۱/۲۵
لرستانی حیدری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی