هر
شهیدی برا خانواده اش عزیزه و جای خالیش حس میشه. ولی بعضی از شهدا هستند
که جای خالی شون بیشتر برا خانواده ملموسه. در نظر بگیرین پدر ومادری بعد
چند سال صاحب یک فرزند میشن و کلی فکر و آرزو برا عزیزشون میکنن. تو
خاطراتشون فکر برپا کردن عروسی و تولد نوه ها و .... می پرورونن ولی همه ی
خاطرات فقط تو ذهنشون می مونه و نمی تونه بروز پیدا کنه. تو این سفر آخری
مشهد از طریق یکی از دوستان با شهیدی آشنا شدم که این چنین ویژگی رو
داشت.... شهید ابوالفضل جلاییان.
خیلی توضیح لازم نیست. گوشه هایی از زندگی این شهید بزگوار رو به قلم همون
دوستمون بخونین و فقط یادمون باشه چقدر خانواده ها عزیزشون و امیدشون رو
فدا کردند تا من، تو، خانواده مون، ایران و دین و نظاممون بمونه؛ یادمون
نره که مدیونشونیم... سر
مزار باهاش آشنا شدم. توی صدای گریه اش یه دنیا خاطره سبز، یه عالم بوی
دلتنگی و اندازه لحظه های یک جوانی تمام شده تصویر شمع سوخته دیده میشد.پس
از مدتی گریه، به سختی جرعه ها ی بغضش را می چکاند توی جام ترک خورده دلش و
ساکت به نقطه ای خیره می شد. اما
دوباره با شنیدن صدای مداحی و حسین حسین عده ای از جوانهای همسن و سال
پسرش انگار یکدفعه یاد چیزی افتاده باشد صدای گریه اش نوای یکدست بچه ها را
می شکافت. با دیدن اسم "ابوالفضل"
روی سنگ مزار آرام کنار دلی شکسته نشستم و فاتحه ای هدیه کردم . با اینکه
می دانستم در خلوت آن دو نامحرمم؛ حسی من را با او همصحبت کرد. - همین یک
پسر رو داشتید؟ با صدای لرزانی گفت: همین یک بچه رو... روز تولد آقا امام رضا (ع)
نوزاد پاکی هدیه شد به خانواده جلائیان. اولین هدیه خدا به یک پدر و مادر
آن هم در روز میلاد ولی نعمت و پناه همه ایرانیها. آنها به شکرانه این
نعمت، اسمش را گذاشتند "محمد رضا".
اما شب ششم تولدش عنایت آقا امام رضا(ع) چهره مستقیم به خودش گرفت و مادر
در رویای صادقه ای خودش را به همراه نوزاد پنج روزه اش در کنار ضریح مطهر
آقا در حال زیارت دید. ناگهان وجود مقدس و پر هیبتی در کنار ضریح ظاهر شدند
که شال سبزی به کمر داشتند و نورانیت مطلقی درچهره. مادر سلام عرض کرد و
جواب شنید.آقا دستشان را بلند کردند و سه بار فرمودند که"اسم نوزاد را بگذارید ابوالفضل."مادر
از طنین آن صدای ملکوتی بر خود لرزید و بیدار شد. صبح همان شب مادر بزرگ
نوزاد، به منزلشان آمد و از خوابی گفت که شب گذشته دیده بود. خواب آقا امام
رضا(ع) که سه بار فرموده بودند: اسم این نوزاد ابوالفضل است... ودو رؤیای
صادقه در یک شب. و
اینگونه نام ابوالفضل هدیه شد به ابوالفضل. آن هم مستقیماً از طرف خود
حضرت رضا(ع). ابوالفضل نامیده شد تا یک عَلم برای یاری حسین زهرا(س)
بردارد... تا یک مَشک پر از آب حیات برای سیراب کردن تشنگان حقیقت ببرد....
تا یک دنیا وفا و غیرت، آواره بیابان های خاکی اش کند.... و... تا یک
فرات، فراق و دلتنگی با خروش خاطرات زلالش همدم لحظه های پیری و تنهایی
مادرشود! چهار ماهه بود که پدرش فوت کرد. مادر جوان، نوزادش را
برداشت و رفت به خانه پدری اش. با وجود چند خواهر و برادر ازخودش کوچکتر و
فشار اقتصادی روی دوش پدر، تصمیم گرفت خرج خود و بچه اش را در بیاورد. این
کار را با خیاطی و دوخت و دوز برای مردم شروع کرد. اغلب تا نیمه شب و گاه
تا نزدیک صبح مشغول بود. ابوالفضل
کوچک گاهی از خواب بیدار می شد، وقتی مادر را پای چرخ می دید دلش پر از
غصه و غرور تازه شکفته اش پرپر می شد، می گفت: مادر دیگه برین بخوابین من
چه طوری زحمتهای شما رو جبران کنم؟ درسهایش را کنار چرخ مادر می
نوشت گاهی به دستهای مادر با دقت نگاه می کرد. یک بار که مادر به منزل
همسایه برای روضه رفته بود وقتی برگشت با پارچه های ناتمامی مواجه شد که
لبه اش دوخته شده بود. کار ابوالفضل بود. گفت که خواستم کار شما عقب نمونه و
سفارش بموقع آماده بشه. از
بچگی دعای کمیل های حرمش ترک نمی شد. خیلی حرم آقا رو دوست داشت. گاهی
روزی دو – سه بار می رفت زیارت. خیلی هم کتاب می خوند. چون خیلی حرم آقا رو
دوست داشت تمام کتابهایش رو پس از شهادتش به کتابخانه حضرت اهدا کردم . پس
از اتمام دوره تربیت معلم برای تدریس به یکی از روستاهای قوچان فرستاده
شد. روستای محرومی که مردمش از داشتن حمام هم محروم بودند. وضع بهداشتی و
نظافت ظاهری بچه های کلاسش هم نامناسب بود. دست به کار شد و با تلاش و
پیگیری زیاد موافقت جهاد سازندگی را برای ساخت گرمابه عمومی در آنجا جلب
کرد بخشی از حقوقش را هم برای کمک هزینه ساخت حمام روستا اهدا کرد. الان
سالهاست که اهالی، با خاطره ی کمکها و خدمتهای شهید زندگی می کنند و تابلوی
گرمابه شهید ابوالفضل جلائیان زینت بخش روستایشان است. دوره
امدادگری دیده بود. یک روز آمد روبری مادر نشست و گفت: مادر با چند تا از
معلمان می خواهیم به جبهه اعزام شویم من به عنوان امدادگر می روم. گفتم:
مادر جان خطرناکه. تو که می دانی من بجز تو کسی را ندارم! گفت: مادر اگر
شما ناراضی باشی نمی روم، اما بدان که اگر مانع رفتنم شوی مثل حُر شدی که
در روز عاشورا جلوی عبور کاروان امام حسین را گرفت و بعد پشیمان شد. شما هم
بعدها پشیمان می شوی. این جمله اش تکان دهنده بود و دیگر مادر نتوانست
مخالفت کند. در راه آهن موقع خداحافظی ازش خواستم که زود برگرده،
قراره برای یکی از دخترهای فامیل انگشتر نشان ببریم. با لبخندی که دلم را
لرزاند نگاهی کرد و گفت: اگر پشت گوشَت را دیدی دامادی منم دیدی. و برای
همیشه از من جدا شد. چند
ساعت از تحویل سال 1363می گذشت اما ابوالفضل هنوز از حرم برنگشته بود.
مادر که پس از فوت همسرش به خانه پدری اش برگشته بود، چشم به راه ورود پسرش
بود. بالاخره آمد اما با حالی عجیب! پیراهنش از شدت گریه و ازدحام
جمعیت، خیس از اشک و عرق بود.مادر نمی دانست که چه حاجت بزرگی چشمان
ابوالفضل را در بهترین لحظات سال، ساعتها در درگاه امام رضا(ع) در التماس
اجابت به اشک نشانده بود. پیشانی پسرش را بوسید و سال نو را به او تبریک
گفت. از او خواست که لباسش را تعویض و با پیراهن نو به جمع بیاید اما
ابوالفضل قبول نکرد و در جواب مادر گفت که می خواهد لباس تبرک شده درآستان
رضوی به همان شکل بر تنش باشد و خشک بشود، و آن آخرین نوروز ابوالفضل در
کنار مادر بود چون تیرماه همان سال کام تشنه اش از می عنایت آقا لبریز شد و
برات شهادت او در لحظه شروع آخرین بهار زندگیش در کنار ضریح قرب امام
رضا(ع) به امضای ایشان رسید. شب بیست و یکم ماه رمضان مثل مولایش "فزت و رب الکعبه"
سر داد و به آرزوش رسید ولی به دوستانش وصیت کرده بود که بعد از ماه مبارک
بیارنش مشهد؛ تا برای روزه ی مادر، بخاطر بی تابی و ناراحتی مشکلی پیش
نیاد. مادر اینطور ادامه می دهد: بعد از اینکه خبر شهادتش را آوردند
رفتیم معراج تا برای آخرین بار ببینیمش. توی تابوت آروم گرفته بود و درست
مثل بچگی هایش معصومانه خوابیده بود. یک تیر به پایش خورده بود و یه تیر به
کمرش که از جلو بیرون آمده بود. یک تیر خلاصی هم به پایین گردنش زده بودند
که مقداری هم از چشمش مجروح شده بود. انگار که یه لاله توی چشمش کاشته شده
باشد... سرش
را توی تابوت آوردم بالا تا صورتش را ببوسم، آب غسل چهره اش به دهانم ریخت
که تا یک هفته بوی عطر و گلاب عجیبی در دهان و تمام وجودم حس میکردم. چند
وقت بعد از شهادتش یکی از آشناها اومد پیشم و گفت: خواب دیده تعدادی از
شهدا روی سکویی گرد هم حلقه زده اند و ابوالفضلم با لباس جبهه و مشک به
دوش، براشون آب می ریزه و سقایی می کنه. ازش پرسیدم آقا ابوالفضل چیکار می
کنی؟ گفت: چون اسمم ابوالفضل است، سقای بچه ها شده ام ... زیارت
خانه خدا و حرم پیامبر(س) آرزویش بود. نرفته بود ولی می گفت: مامان
نمیدانی زیارت حرم پیغمبر(ص) چه صفایی داره! ایام نزدیک به چهلم شهادتش
اسمم برای سفر حج درآمد. نرفتم، می خواستم چهلمش مشهد باشم و براش یادبود
بگیرم. سال بعدش به زیارت خانه خدا مشرف شدم. از همان لحظات اول سفر، بیاد
حسرت ابوالفضل و جای خالی اش اشک میریختم و از شدت ناراحتی چیزی نمی خوردم.
کاروان ما "مدینه اول "بود وقتی به مدینه رسیدیم انگار تمام
انتظار و آرزوی ابوالفضل ریخته شده بود توی دل من. برای رفتن به حرم
پیامبر(ص) لحظه شماری می کردم. با دیدن گنبد و بارگاه نورانی و آرزوی ناکام
ابوالفضل فریادی کشیدم و محکم زدم توی صورتم. شُرطه ی حرم با دیدن این
صحنه و حساسیتی که به عقاید شیعیان دارند خشمگین به طرفم آمد و سیلی محکمی
به گوشم زد و گفت که نباید بلند گریه کنی. با دل شکسته زیارت کردم و بعد هم
به بقیع رفتیم. پشت میله های بقیع با گریه خوابم برد. دیدمش با لباسی سفید
مثل لباس احرام. نورانی و بشّاش. گفت: مادر بلند شو چرا اینقدر بی تابی می
کنی؟ چرا غذا نمی خوری؟ من در این سفر همه جا با تو هستم و با تو زیارت می
کنم. وقتی آن شرطه تو را زد من آنجا بودم و میخواستم بیام جلو و نگذارم
...من کنارت هستم مادر! با این حرفش خواست به من ثابت کنه که لحظه به لحظه
با منه و همه چی رو می ببینه. وقتی بیدار شدم آرامش عجیبی پیدا کردم چون
حضورش را لمس کرده بودم. در مکه هم شب اول که محرم شدیم،حاجی من آمد و باز
از اتفاقات آن روز چیزهایی گفت که به همراهیش یقین پیدا کردم.